حاشیه های یک افتتاح -بقلم سردبیر! – بخش اول
[box]مخابرات ما(سردبیر) – در خبرها و مقالات رسمی نمی توان چیز بیشتری نوشت.بهمین دلیل حس مردم آزاری ما بخوبی ارضا نمی شود! لذا تصمیم گرفتم در قالب نیمه طنز به برخی توصیفات بپردازم! امیدوارم خوشتان بیاید.[/box]
مخابرات ما (سردبیر) – شرحی بر یک افتتاح, نگاهی است نیمه طنز به وقایع یک روز در مخابرات ایران.روزی برای افتتاح فیبر نوری یا همان تانوما!
*************
-از ساعت 3 و 45 دقیقه به زور بیدار شدم.ما رو تا فرودگاه رسوندن. به پرواز ساعت 5 صبح رسیدم!باز هم خوبه این مراسم صبح زود است وگرنه بین روز خوابمون می برد.
-جلوی در ورودی, مشخص شد برای خیلی ها کارت ورود به جلسه نزدن!
همینجوری میرفتن توی ساختمان. کارت ورود به جلسه من هم نبود! یکی از دوستان جوان حراست مخابرات بطرف میز پذیرش آمد. اسم مرا پرسید! بلافاصله گفت: … آها مخابرات ما! برای ایشون کارت صادر شده!
اینها را بطرف مسئول پذیرش گقت و بعد بمن اشاره کرد و گفت : شما برین طبقه دوم! …
خیلی حسودیم شد! جرا اسم مخابرات ما همیشه معروف تر از خود ماست! … ای بابا! یکی نیست ما رو بشناسه!؟
.
-روی میز پذیرش ,اون کارت های جلوی سینه که کلمه VIP روی اون نوشته شده بود ,
بدجوری چشمک میزد.میخواستم یکی رو کش برم ولی دیدم ارزش نداره! اگه رئیس جمهور می آمد شاید ارزششو داشت. ولی معاون … نه! … اون موقع یادم نبود این معاون ممکنه رئیس جمهور بعدی باشه وگرنه شاید نظرم عوض می شد!
.
-تا برسم به طبقه دوم دنبال خوراکی هم گشتم!
مخصوصا یه استکان چایی! ولی پیدا نکردم! از ساعت 3 ی صبح توی راهیم.یه چایی هم بهمون ندادن! …اینها هم خوراکی ها رو خارج از دید گذاشته بودن که کسی دست نزته!
بعدها وقتی رفتم طبقه سوم دیدم همه خوراکی ها اینجاست! اشتباه کردم رفته بودن طبقه دوم! از اول باید می آمدم اینجا! … آدرس عوضی اینه دیگه!
.
-محل برگزاری مراسم دو جا بود!
ما همان اول به طبقه دوم هدایت شدیم.جایی که صندلی های بسیاری برای نشستن گذاشته بودند.ما هم مثل یه بچه خوب به طبقه دوم رفتیم.اما نگو همه چیز در طبقه سوم جریان داشت.
برای اولین بار از اینکه بچه خوبی شده بودم , و فضولی رو کنار گذاشته بودم پشیمان بودم!
.
-در طبقه دوم و محل حضور مهمانان ,
یک تلویزیون بزرگ گذاشته بودند مراسم طبقه سوم را برای حاضران پخش میکرد.ولی این تلویزیون کلا لال تشریف داشتن! هیچکس هیچ صدایی برای پایینی ها پخش نکرد که نکرد! از آنجا که افتتاح فیزیکی و فنی در طبقه سوم برگزار میشد بهتر بود اگر صدای طبقه بالا برای پایینی ها هم پخش می شد.البته اینو از جهت فضولی به یه نفرشون گفتم! او هم برای خودش دلایلی داشت!
.
-در سمت راست سالن یه راهرو VIP جدا کرده بودن
که آدمهای معمولی رو راه نمیدادن.حتما باید یک ویژگی منحصر بفرد داشتهه باشند…ما که نداشتیم!
.
-در وسط های راهروی VIP سه نفر استاده بودند!
مهندس تراکمه, یکی از اعضای هیئت مدیره , دکتر سرائیان مدیر عامل < نفر سوم را نشناختم! به قصد احوالپرسی به مهندس تراکمه نزدیک شدم. آشنایی مختصری بخاطر حضورش در مشهد داشتیم.جالب این بود که کلا یادش رفته بود! اما بسرعت یادش آمد و احوالپرسی کردیم.اما جان شما عجب حالی میده, وقتی هیچکس تو رو نمی شناسه, ولی تو اونا رو از روی عکسهاشون می شناسی!
.
-همونجا که با عضو هیئت مدیره احوالپرسی کردم .
در راهروی vip , دو قدم بالاتر مدیر عامل ایستاده بود! داشت با کسی حرف میزد! من هم ایشون رو صدا زدم و در کمال آرامش خودم رو معرفی کردم و بهش گفتم اون سردبیر بدجنس منم!
با هم دست دادیم!
تنها برخوردی که دیدم , تعجب بسیار مدیر عامل بود! ….
لابد با خودش گفته : یعنی همه اش همینه؟! … همین نیم وجبی؟! …..
یک کلمه حرف نزد! …. فقط وقتی ازشون جدا شدم یه چیزی به عضو هیئت مدیره گفت که من نشنیدم ولی خب …این حس ششم, خبر جالبی بهم نداد! … .
بنظرم خبر نداشت من دارم میام! قیافه اش که اینو می گفت. یعنی اونایی که گفتن دکتر خبر داره می آیم کمی پیاز داغش رو زیاد کرده بودن؟….
بهر حال دکتر که کسی رو تحویل نگرفت من هم راه خودمو کج کردم رفتم!
.
-مدیر عامل سرش خیلی شلوغ بود.
برنامه هاش هم پر!! ولی خداییش سخنرانی اش جالب بود! حالا اینکه فایده داره یا نه , کاری ندارم! ولی اینکه بتونی دو تا سیاستمدار 60 ساله را تحت تاثیر قرار بدی , خیلی جالبه!
.
-فقط یک جا روند مردم آزاری من بر عکس شده بود!
یک نفر بود که منو می شناخت ولی من اونو تابحال ندیده بودم! هر نیم ساعت یک بار هم بمن زنگ میزد که رصدم کنه.میخواست بدونه مشکلی دارم یا نه. خیلی محبت کرد ولی خب …. کاش برعکس بود! یعنی من میشناختمش ولی او نه!
.
-یه اشکال دیگه این بود
که طرح و برنامه افتتاح را به ما نداده بودند.حداقل باید به خبرنگاران برنامه رو میدادن تا با چشم بسته منتظر وقایع نشوند!
ما نمی دونستیم موضوع چیست و ماجرا در کجاها ادامه دارد . بهمین دلیل نمی دانستیم باید به کجا برویم!
حتی موضوع افتتاح هم کاملا روشن نبود.مثلا موضوع اصلی آن شبکه دسترسی فیبر نوری (FTTH) با نام تجاری تانوما در شهرهای تهران، مشهد، اصفهان، تبریز، شیراز، اهواز، کرمانشاه و کرج بوده است در حالیکه اگر ما مخابراتی نبودیم همین را هم نمی دانستیم.
.
برای اولین بار مدیر عامل استان ما دنبالم می گشت!
… زنگ زد …. :فلانی تو کجایی؟! …
می خواست بدونه منو راه دادن یا بیرون انداختن! …نگران شده بود! … از فرودگاه با ایشون هم سفر شدیم.واقعا همسفر خوبی بود! بالاخره نزدیک خودش یه جایی هم به ما داد.
.
–من همیشه با باد مستقیم کولر مشکل داشتم.
اینجا هم کولر گازی , همچین قشنگ منو جارو میکرد طوری که یخ زدم! لذا جایم را عوض کردم.
.
-من مستقیم عکس و نوشته برای بچه های سایت می فرستادم
تا مستقیم ببره روی سایت. گاهی هم تلفنی صحبت می کردیم.بغل دستی از من پرسید برای کجا گزارش میگیری؟ …. موضوع براش جالب شده بود! آخه شکل کار ما با همه آدمهای اونجا فرق داشت!
.
-مراسم طبقه بالا , در طبقه پایین از طریق تلویزیون قابل دیدن بود!
وقتی همه در طبقه بالا کارشون تموم شد و پایین اومدن , من تازه فهمیدم چه کسانی در جلسه حاضر شده اند.استاندار تهران, معاون رئیس جمهور , وزیر ارتباطات و …
.
– وقتی مراسم تموم شد
مهندس تراکمه بهم گفت : فلانی طبقه بالا هم یه نمایشگاه هست! حتما برو ببین!
تازه فهمیدم بالا چه خبره! … و من چه فرصتی رو از دست دادم!
.
-بهر حال در طبقه پایین کارهای مختلفی انچام شد.
روی صحنه همه چیز در جریان بود.
دکتر سرائیان با ارائه مطلبی , دو مرد سیاستمدار کهنه کار را تحت تاثیر قرار داد.برای ما که تازگی نداشت.ولی انصافا همه چی اش حرفه ای بود.
.
-تمام خبرنگاران عکاسان و تصویربرداران در سمت چپ جمع شده بودند
و سر جا با هم دعوا می کردن.آخه اونا میخواستن از مسیر VIP عکس و تصویر بگیرن.
همه وقایع نشون میداد که جای نشستن من از همه جا برای خبرنگاران و عکاسان بهتره.چرا که همه اومدن روی سر من ایستادن بطوریکه یکی شون بمن می گفت : وقتی عکس میگیری و دستت رو بالا میاری توی کادر دوربین منی!
من روی صندلی نشسته بودم ولی موقع عکاسی دستم رو بالا می آوردم! آخه دلم نمی خواست فقط از زیر میز عکس بگیرم!
از انتخاب خودم در مورد جا راضی بودم ولی دیگران هم توی یک گوله جا روی سرم ایستاده بودن و …!
.
-خبرنگاران سر جا دعوا میکردن.
یکی از تصویربرداران خیلی سمج بود و حاضر نبود از جلوی دوربین تلویزیون بره کنار! بالاخره هم چند قدم جابجا شد!
مامور دوربین صدا و سیما که خیلی شاکی شده بود , بمن یواشکی گفت : خواستم احترامش سر جاش باشه وگرنه به بیدخام میگم بندازش بیرون!
نمیدونستم بیدخام مدیر روابط عمومی مخابرات, اینقدر ترسناک است.تا بحال ندیدمش ولی حالا دیدارش برام جذاب شده بود!
.
-راستش بعدها پس از پایان مراسم ,
وقتی بیدخام به طرف من اومد و احوالپرسی کرد دیدم مردی است حدود 65-70 کیلو وزن! ترسناک هم نبود! شاید اگر خستگی اینقدر توی چهره اش نمود نداشت می توانست مهربان هم باشد.
*****
کافیه دیگه! بقیه اش رو اجازه بدین به یک روز دیگه واگذار کنیم.
فعلا خواستم برای تعطیلات آخر هفته تون کار درست کنم!
اگر خیلی اصرار دارین یه بخشش رو همروز جمعه منتشر میکنم! همه رو نوشتم ولی باید ویرایش کنم! … ویرایش هم بقدر نوشتن سخت شده! ….
تا دفعه بعد , خدا نگهدار!
بهار 96- سردبیر
نظرات بسته شده است.