سردبیر سلام می کند- آقای من سلام! باز هم من!
مخابرات ما (سردبیر) – مدتی است که پس از وقایعی سراسری، درست شده ام مثل آهن گداخته! اگر کسی از من می پرسید که تو را چه شده است! پاسخ روشنی برایش نداشتم!
البته می توانستم چند مشکل را نشان بدهم تا دلیلی بر این شیدایی و سردرگمی خود نشانش بدهم! اما انصافم راضی نمی شد! … نه مشکل این نبوده است! یعنی این مشکل نمی توانسته کسی چون مرا از پا در آورد! … نه اینها کافی نیست برای شکستن یک سردبیر!
سرگشته، حیران، از اتاقم بیرون می رفتم و قدم می زدم! آرام نمی شدم! کار را رها می کردم و به خانه می رفتم، بد از بدتر!
همه اطرافیان، دیگر این را فهمیده بودند که چیزی روزگار مرا بهم ریخته است! … چیزی … مرا در خود شکسته است!
من به یک بازیابی اساسی نیاز داشتم!
تا اینکه دیگر تصمیم گرفتم بروم پیش طبیب خودم! بروم از مسیر خودم! بروم از راه و منش خودم! وسایلم را برداشتم و پای در راه گذاشتم …اولین قدم ها …. تلفن زنگ خورد! عجیب، عجیب، عجیب! بهمین زودی خبر خوبی رسید….. ! اما ….
تن خسته را بزور تا ایستگاه اتوبوس کشاندم! در جلو ترین صندلی اتوبوس نشستم! خیابان تهران، صاف و مستقیم تا حرم کشیده شده است! … سر بالا گرفتم! یک باره گنبدی طلائی و نورانی نگاهم را پر کرد! یک باره قلبم حس و حال عجیبی گرفت! حس و حال غریبی که با وجود تکرار هفتگی اش، برایم تازگی داشت!
نگاهم در گنبد طلائی حرم آقا قفل شد! قفل قفل!.. چیزی قفس دلم را باز کرد و پرنده محبوس در آن را پرواز داد … چه پروازی …. همه چیز را پشت سر گذاشتم و در فلکه (میدان آب) پیاده شدم! … چند قدمی راه بود! … چند قدمی!
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)
السلام علیک یابن رسول الله(ص)
سلام بر تو آقای من! سلام بر تو امام من! سلام بر تو همه حس و حال و وجود من! سلام برتو …. و بر خدای تو!
مردمانی صف به صف، منتظر صدای اذان بودند تا به نماز بایستند.
.. و من خود را با شتاب رساندم به کنج ویژه خودم! همان جایی که آقایم همیشه از سر لطف یک جا برای من و دوستانم ذخیره کرده است!
جا بود! … اما توان نشستن نبود! ایستاده … گفتم . گفتم . گفتم …….
“آقای من! چگونه باور کنم که من باشم و تو باشی، من اینجا باشم و تو اینجا باشی، اما تو مرا رها کرده باشی!؟
آقای من! چگونه باور کنم که تو مرا تنها رها کرده باشی در میان خیل آدم ها و مشکلاتی که هر یک برای این مرد عاصی، مثل قله کوههای بلند، دست نیافتنی است!
آقا جان! چگونه باور کنم که خدای من به تو اجازه داده باشد که مردمان دوران را از خود دور کنی! چگونه باور کنم!
نه!
تو هستی! من هستم! … و من اینجا در کنار حرم مطهر و مرقد متبرک تو! همین که اینجا هستم، یعنی من هستم تو هستی و خدا هست! پس همین مرا کفایت می کند!
دیگر هیچ نمی خواهم!
آقای من! همین که تو هستی، من هستم و خدا هست ، مرا کفایت میکند …..!
گفتم ……… و گفتم ………..و گفتم …. زمانی سپری شد ….!
وقتی چشم باز کردم و نگاهم را به ضریح دوختم، حس و حال خوبی داشتم! حرفهایم را زده بودم! تنها نبودم! از مشکلات نمی ترسیدم و …. هنوز رویاهایم زنده بود! هنوز دوستان خوبم در اطرافم و در سایت بودند و مرا تنها نمی گذاشتند! … نه نه !
………. بعد … و آن بار سنگینی که روی قلبم خیمه زده بود آرام آرام سبک تر شد.
حالا دیگر من بودم! آقایم بود! و خدایم بود!… اینها دیگر برایم کافی بود!
حالا آدم دیگری شده بودم! ….
درست است که زمین همان زمین است آسمان همان آسمان است و آدم های اطرافم همان ها! اما حالا من آدم دیگری هستم! من آدم دیگری هستم! … ودیگر تنها نیستم! …
جای شما را خالی کردم! … یک به یک هر که سفارشی کرده بود با افتخار انجام دادم و به جریان زندگی ملایم آدم ها برگشتم!
سفید بخت و شادمان و خوش قلب باشید
سردبیر شما
مشهد مقدس- حرم مطهر آقا
نظرات بسته شده است.