طنز زبون دراز- تبرکا و تیمنا پنجشنبه ها صف مرغ!
حاج خانم، همسر گرامی بود که به ما اخطار کرد!
در زمان اخطار در حال زانندگی در سطح شهر بودیم! در یک لحظه طلائی با خودمان تصمیم گرفتیم همین الان مرغ بخریم تا فردایمان آزاد باشد! حاج خانم فرمود: شما بخر ما حرفی نداریم!
خلاصه!
گشتن از ما، رانندگی تا جلوی فروشگاهها از ما! سر زدن به مغازه، سوپری، مرغ فروشی، پاساز، کلان فروشگاهها و …. از او! ولی مرغ پیدا نشد! دریغ از یک ران مرغ!
ناچار فردایش مثل یک بچه خوب به سمت خیابان مرغ فروش های شهر مشهد رفتیم! میدان استقلال و خیابان استقلال! راسته خیایان پر است از فزوشگاههای بزرگ فروش گوشت گوسفندی، گاو و مرغ! در حالت عادی عکسش این است!
ساعتهای یازده وقتی وارد این خیابان شدیم چشمتان روز بد نبیند دیدیم در فاصله یک کیلومتری پیاده روهای خیابان استقلال،مردم، شانه به شانه، فک به فک، ماسک به ماسک در صف های به هم فشرده رو به سمت مرغ فروشی ها ایستاده اند! باور بفرمایید در پیاده رو جای راه رفتن نبود! هنوز مرغ نیاورده بودند لذا صف اصلا جلو نمی رفت!
حاج خانم جایی در صف ایستاد و گفت: تو را نمیدانم! یک هفته است مرغ نداریم! بچه ها پنجشنبه جمعه دور هم جمع میشوند شام و نهار میخواهند مرغ لازم داریم!” …. رفت توی صف!
دروغ نگفته باشم تا فروشگاه ۱۵۰ نفر در صف ایستاده بودند!
تا حاج خانم به خودش بیاید، از چند تا فروشنده پرسیدم :”داداش! مرغ آزاد داری؟ … ”
پاسخ روشن بود : نه نداریم!
هیچ چاره ای نبود جز خریدن مرغ از فروشگاهها! …. و … من مثل همه ایرانی های دیگر چشم چرخاندم تا صف های خلوت تری پیدا کنم! … پیدا کردم! … جایی ۴۰ نفر در صف ایستاده بودند! فوری رفتم حاج خانم را از صف قبلی خارج کردم و به صف جدید اضافه کردم! … لبخندی از رضایت زدم طوری که انگار قله قاف را فتح کرده ام! … اما فوری به خریت خودم گریستم! همین زرنگ بازی های کوچک همه ما را بیچاره کرده است!
نیم ساعتی بودیم تا مرغ بیاید، بین مغازه ها تقسیم شود و فروشنده تصمیم به توزیع مرغ بگیرد!
فروشنده داد زد: فقط با کارت ملی توزیع می کنیم!
چی؟ کارت ملی؟ مگه همه برای خرید کارت ملی توی جیبشان می گذارند؟ … حالا باید می رفتیم دنبال کارمان؟
نوبت التماس کردن رسید! قرار شد فقط کد ملی را به فروشنده بدهیم!… اصلا این التماس کردن جزو لاینفک زندگی ماست! نمی شود بدون التماس به چیزی برسی!
پول می دهی! در نوبت ۱۵۰ نفره می ایستی؟ توی آفتاب داغ می سوزی! …. همه سر جای خودش! … ولی باید التماس هم بکنی!
التماس ما هم جواب داد!
جان شما نباشد به جان همون آهوهایی که عرب های بی شعور در شکارگاه های ایران با مجوز ما، شکار می کردند!به هر نفری دو تا مرغ داد سر جمع ۵ -۶ کیلو! ران هر یک به قدر ران گوسفند! چرب و چیلی … دادیم تمیز کنند نیمی از وزنش رفت! نیم مانده هم چربی بود!
تا ساعت یک بعدازظهر این ماجرا طول کشید..یواش یواش همه جا خلوت شد و صف ها به ته رسید! انگار نه خری آمد و نه خری رفت! فقط قرار شد ۵ شنبه ها به رسم تیمن و نبرک خانوادگی به صف مرغ برویم!
شما هم بروید! هم فال است هم تماشا! تمام نشانه های مردم آزاری را یک جا می بینید!
نظرات بسته شده است.