[box type=”shadow” ]مخابرات ما- سنگین ترین, بی نفس ترین, سخت ترین, سهمگین ترین روز زندگی بود! هرگز نفهمیدم چرا و چگونه به فردا رسیدیم! چرا!
14 خرداد برای همیشه مهمان یادها و خاطره هاست![/box]
مخابرات ما- سنگین ترین, بی نفس ترین, سخت ترین, سهمگین ترین روز زندگی بود! هرگز نفهمیدم چرا به فردا رسیدیم! چرا! 14 خرداد روز پایان دنیا نبود؟
حداقل اینکه , چرا 14 خرداد روز پایان یک نسل نبود؟!
مگر تصور میشد که روزی بی خمینی هم خواهد بود؟
مگر هرگز تصور میشد که روزی بی خمینی هم بتوان زندگی کرد, نفس کشید , دم داشت و بازدم داد؟!
اما شد, بود, رسید و گذشت!
هنوز هم با به یادآوری آن ایام, ریه هایم می سوزد, آتش میگیرد , و خون و اشک را مهمان خانه چشمانم می سازد!
خمینی هم رفت! آنکه با نفسش نفس می کشیدیم و با چشم هایش می دیدیم و با کلامش حرکت میکردیم!
اما ,
ما ,
پس از آن هم, باز یاد گرفتیم زندگی کنیم, باشیم و نفس بکشیم!
آخر او خود به ما آموخته بود!
او خود , به انگشت اشاره , راه را نشانمان داده بود!
اما چه بگویم از روزهای با خمینی بودن, برای نسلی که همه اش بی خمینی بوده است؟!
چه بگویم از روزهای رقص عشق در جشن خون و ایثار و نماز!
چه بگویم از روزهای عشق و امید , در روزهای پرواز عاشقان و حیات عشق!
چه بگویم ,
که باز ,
بی خمینی,
نفس هایم گرفته است, درست مثل روزی که خمینی رفت,
چشم هایم از سو افتاده است, درست مثل روزی که عشق رفت,
رمق از پا و نیرو از دست رفته است , به سان آن روز که خمینی رفت,
چه بگویم,
که باز,
نفس هایم آتش گرفته است,
انگار که تا ابد الآباد جهان, همیشه نفس, آتش زنِ ریه بوده است ,
و عشق, چون ققنوس, در قلب های خاکستر شده, حیات یافته است!
چه بگویم ….
چه بگویم ….!
من هنوز هم منتظر عصای عیسی و دم مسیحایی اویم,
چرا که میدانم عشق مردنی نیست,
تا زمانی که پرنده به پرواز دل بسته است!
نظرات بسته شده است.