زبون دراز – چه کنیم؟
مخابرات ما- وقتی وارد اتاق شدم, دیدم عینهو مجسمه مرحوم ابولهول تکیه داده به پشتی صندلی داغونش , دستی هم به چانه دارد , عینهو کاندیدای دنبال رای!
بلا بدور! تا حالا مهندس مان را اینجوری ندیده بودم!
چنان به مونیتور زل زده بود که انگار برق 220 ولت خارجی خشکش کرده!
دوری زدم! به مونیتورش نگاهی کردم! سیستم دبیرخانه اش باز بود! یک نامه به او ارجاع شده بود از ….! در این نامه نوشته شده بود:
از عموم کارشناسان دعوت می شود نظرات, پیشنهادات و مشکلات خود را برای این … ارسال نمایند!
پرسیدم: مشکلت همینه؟
با اشاره چشمهای چلاقش به من فهماند که : بله!
گفتم: خب چت شده! آقای … از شما خواسته پیشنهاد بدهی , مشکلاتت را بنویسی! بد است شما را آدم حساب کرده؟!
می گوید: مار اون زبون درازت رو بزنه که همه از دستت راحت شیم! این نامه چند مشکل داره! یکی این که من اگر مشکلات را بنویسم, این رئیس ما که آن را برای ….. نمی فرستد! اگر پیشنهاد هم بدهم که ….!
گفتم: که چی؟….! خب تو که همینجور پیشنهاد و انتقاد از ذهنت فوران میکنه!چند تاشو بنویس دیگه!
گفت: … ها! … حالا آمدی سر اصل مطلب! … این آقا اصولا اعتقادی به بدنه کارشناسی ما نداره! … هیچ اعتقادی …. بنظر ایشان , ما کارشناسان قدیمی اصلا دو ریال هم ارزش نداریم! … خب پس چرا نظر ما را میخواهد!؟ …
میپرسم: تو چکار به این کارها داری! …. پیشنهاداتت را بده … اگر هم نمی خواهی پاسخ نده …. مثل دهها نامه دیگه …..!
خودش را روی صندلی جابجا کرد! نفس عمیقی , هورت, می کشد تا ته شکمش!بعد با صدای وحشتناکی آن را بیرون می دهد بعدش می گوید:
قربان آن زبان دراز نارنجی ات! درست مثل آن گوش دراز , توی گل مانده ام! اگر پیشنهاد ندهم, همینها را می برد پیش مدیر اعظم , و به او می گوید (ببین! از همه کارشناسها پیشنهاد خواسته ام, ولی هیچکس هیچی ننوشته! … عقلشان به این چیزها نمی رسد …) بعدش هم تا دلت بخواد پنبه کارشناسان را می زند!
اما اگر پیشنهادی بدهم, خودم میدانم که وقتی به بدنه کارشناسی اعتقادی ندارد , پیشنهاداتش را هم بخوبی نمی خواند!
حالا شما جای من! چه میکنی؟!
نه بابا! سوال سختی است! دستش را گرفتم بردم پیش سردبیر! همین حرفها را برایش گفتیم! سردبیر هم از سر جایش بلند شد! ایستاده دست به چانه برد! چند قدمی راه رفت , و فکر کرد! … فکر کرد و راه رفت …. راه رفت و فکر کرد …. آنقدر ادامه داد که ما خسته شدیم رفتیم دنبال کارمان!
آخر وقت اداری که می خواستیم برویم خانه, سری به سردبیر زدیم تا از او خداحافظی کنیم! …. ای بابا! … هنوز او داشت راه می رفت و فکر می کرد …..
ما ها هم عجب مشکلاتی داریم ….!
خوبه ، جو خنثی بودن و ترس رو بقالب طنز ، آرام آرام القاء فرمایید،”کاندیدای منچوری” لازم ندارین؟